پیشنوشت: پیشتر هم در یادداشتی که برای معرفی کتاب باغ همسایه اثر خوزه دونوسوی شیلیایی نوشتم، به شباهت تجربهی آمریکای لاتین و خاورمیانه و به خصوص تجربهی ایران در فرآیند گذر از دیکتاتوری، انقلاب و جمهوریت اشاره کردم. و گفتم که چرا در خلاء ادبیاتی که ما و روزگار ما را با حکومتها به صورت آزادانه بیان کند، خواندن ادبیات امریکای جنوبی -که در ایران به صورت مضحکی مجاز است- برای ایرانیها ضرورت دارد. خودکامهها به نقل تاریخ خودکامههای دیگری نیاز دارند انگار که مثلا بگویند ببینید ما چقدر خوبیم! این میشود لابد که کارهای فوئنتس و یوسا و آدمهای شبیهشان از زیر تیغ وزارت ارشاد میگذرند و چاپ میشوند. به هر رو، «نبرد» سند محکم دیگری برای اثبات وجود شباهت تاریخ ما و تاریخ آنهاست. درگیریهای عظیم داخلی که در آرژانتین و دیگر کشورهای آمریکای لاتین اتفاق میافتد و آن طور که خود انقلابیون از مکتبهای مختلف فکری با هم رفتار میکنند و آن چیزی که بر سر عدالت و برابری میآید، همگی برای خوانندهی ایرانی خاطره است. هر چند جزییات و مکان و اشخاص با نسخهی ما فرق داشته باشند.
نبرد اثر کارلوس فوئنتس
نبرد اثر کارلوس فوئنتس نویسندهی مکزیکی است. از همین نویسنده، چند وقت پیش داستانی به نام زندانی لاس لوماس را به شما معرفی کرده بودم. مترجم هر دوی این کتابها عبدالله کوثری است. در بین پنج کتابی که از این نویسنده خواندهام (پوست انداختن، زندانی لاس لوماس، آئورا، کنستانسیا و نبرد) این آخری از همه بیشتر جذبم کرد. آنچه در مورد کتابهای دیگر این نویسنده مخصوصا پوست انداختن و آئورا به چشم میآید، چیرگی او در استفاده از تکنیک جریان سیال ذهن است. مخصوصا در مورد پوست انداختن این چیرگی همراه میشود با یک جور تحلیل موشکافانهی اجتماعی-سیاسی در مورد مکزیک که واقعا برای مخاطبی مثل من شیرینی دیگری دارد.
«نبرد» اما برجستگی مشخص فنیای از این جهت ندارد. داستان بسیار بیتکلفیست به لحاظ روایت که به یکی از کلاسیکترین شیوههای ممکن، با جملهی خبری زیر آغاز میشود:
شب بیست و چهارم ماه مهی ۱۸۱۰، دوست من بالتاسار بوستوس به اتاق خواب مارکیز دکابرا، همسر رییس دیوان عالی نائبالسلطنهنشین ریو دلاپلاتا، رفت و کودک نوزاد این بانو را دزدید…
در ادامه نیز راوی ترکیبی از روایت اول شخص، سوم شخص را به کار میبندد و با رفت و برگشتهای مختصری در زمان، داستان را برای مخاطب تعریف میکند. نبرد اما از این جهت برجسته است که مخاطب را در معرض تحلیل تاریخی و سیاسی نسبتا جامعی از گذار کشورهای آمریکای جنوبی از موقعیت مستعمرهی اسپانیا بودن به کشورهایی مستقل قرار میدهد، بیآنکه چیزی از جذابیت داستانی کار کم کند.
ابتدای داستان را که برایتان نوشتم. حالا سوال اینجاست که بالتاسار بوستوس کیست؟ او یک جوان آرمانخواه اهل بوئنوس آیرس است که شیفتهی متفکر اروپایی روسو است. او بیشتر از هر کسی با دو تن از دوستانش خاویر دورِگو و مانوئل وارِلا نشست و برخاست دارد. به گفتهی راوی، که وارلا باشد، این سه نفر تمام تلاششان این بود که در شهر ملالتخیزشان بوئنوس آیرس، شهری با کلیساهای عبوس و ساختمانهای قوزکرده، چیزی یاد بگیرند. شهری که کتابهای عصر روشنگری اروپا به صورت قاچاقی لابهلای بارهای کلیسا -که توسط ماموران تفتیش عقاید باز نمیشوند- به آن میرسند. بالتاسار در چنین شهری که «وکلا را خوار میشمرد و آنها را متهم میکند… که تخم کینه و نفرت در دل مردم میکارند» میخواهد وکیل شود.
- بیشتر بخوانید: معرفی داستان «زندانی لاس لوماس» اثر کارلوس فوئنتس
در سال ۱۸۱۰ و در حین بالاگرفتن نزاعهای داخلی بر سر استقلال، پادشاه اسپانیا توسط ناپلئون شکست میخورد. آشوب در آمریکای جنوبی به اوج میرسد و بالتاسار، این بچه پولدارِ متفکرِ شهریشده، با خودش فکر میکند حالا وقتش است که فکر و فلسفهی سیاسی را به کنش سیاسی تبدیل کند. و الا اینکه از روسو بخواند و حرفهای روشنفکری بزند به کار خودش و شهرش نمیآید. این میشود که دست به کار میشود و در اولین کنش انقلابیاش بچهی تازه متولدشدهی رییس دیوان عالی را با بچهی یکی از خدمههای سیاهپوست جابهجا میکند، به این امید که عدالت را به سهم خودش برقرار کند. بدین ترتیب، بچهی سیاهی که قرار بود در تمام زندگی زجر بکشد و تحقیر شود زندگی بهتری پیدا میکرد و بچهی سفیدی که در شب انقلاب متولد شده از زندگی اعیانیاش خارج میشد و لابهلای بردههای سیاه طعم آن روی سگ زندگی را میچشید. چه عدالتی از این حقیقیتر؟
شب عملیات فرا میرسد و بالتاسار که در سمت منشی در دادگاه کار میکند و خود را در عمارت دادگستری پنهان کرده، مصممتر از قبل میرود که نقشهاش را پیاده کند. مواجهشدن با بدن برهنهی اوفیلیا سالامانکا، همسر رییس دیوان عالی که دارد برای مهمانی شب آماده میشود و آتشگرفتن عمارتی که این خانواده در آن اقامت دارند و اتفاقات هراسانگیز بعدش، دست به دست هم تمام معادلات را در زندگی شخصی و زندگی اجتماعی-سیاسی بالتاسار به هم میریزند. حالا همزمان که در خودش معنی عدالت را میکاود، از عشق زنی که کودکش را دزدیده زجر میکشد. او از شهر میزند بیرون، به هیئت یک پارتیزان سفر ده سالهای را در راه آزادی کشورهای آمریکای جنوبی از سلطهی اسپانیا و رسیدن به معشوقش آغاز میکند. جزییات این ماجراجویی و طوری که داستان پایان پیدا میکند را به خودتان میسپارم که بخوانید.
مسئلهی اصلی: آزادی، عدالت و برابری
فوئنتس در طول داستان بارها مسئلهی عدالت و برابری را به عنوان ستونهای اخلاقی نبردِ برای آزادی پیش میکشد و در موقعیتهای مختلفی که در داستان پیش میآید آنها را به بحث میگذارد: «هدف عدالت سعادت همگانی نیست. آنکه مجازات شده رنج میکشد، تا آنکه پاداش گرفته کیف کند.» او بالتاسار آرمانگرای عاشق را به دامن انقلاب چندپارهای میاندازد که در آن منشها الزاما با ایدهآلها یکی نیستند. مثلا پدر زمیندار او در جایی از داستان قانون «آزادزادگی» جمهوریخواهان بوئنوس آیرسنشین -که بالتاسار هم یکی از آنها به حساب میآمد- را به رخ پسرش میکشد. قانون جدیدی که میگوید «از حالا به بعد تمام فرزندان بردهها آزاد هستند،» نه خودشان:
سیاهان باید همچنان در خدمت باشند، زیرا بردگی، که میدانیم بسیار ناعادلانه است، آنها را از لحاظ فکری برده کرده… همین که برده شدی، تا ابد بردهای… این عادت به بردگی یک داغ همیشگی به پیشانی اینها زده و نمیگذارد آزاد بشوند، بنابراین خودمان با قطرهچکان بهشان آزادی میدهیم. آزادزادگی. اما فقط وقتی ما بگوییم. کسانی که برده بودند همچنان برده میمانند.
یا در جای دیگر دوباره اینطور به مسئلهی سیاهان در جنگهای استقلال برمیگردد که «هر کس آزادی را برای خودش میخواست، اما هیچ کس خواهان برابری با سیاهان نبود…»
فوئنتس بالتاسار را بدل به چریکی میکند که در هر فصل به قامت سرباز یکی از فرماندهان در یک گوشه از میدان بزرگ انقلاب در آمریکای لاتین در میآید و برای استقلال تا پای جان میجنگد. جایی در سواحل تیتیکاکا با فرماندهان چریکی روبهرو میشود که از نظر او روح و جانشان «استقلال» بود و آنچنان به آنچه میکردند مصمم بودند که وحشت او را برمیانگیختند:
بالتاسار وقتی با اینها حرف میزد، وقتی در آستانهي گردبادی که این مردان برپا میکردند آنها را تماشا میکرد، آن رخنهی کوچک را در وجودشان نمیدید، همان رخنهای که برای شککردن لازم است و اگر شک نباشد، دیگر حرفزدن از عدالت جایی ندارد.
نویسنده در فصلهای پایانی داستان بالتاساری که برای برقراری این دو شعار انقلاب دست به اولین کنش انقلابیاش -بچه دزدی- زد را به مکزیک میبرد و او را در جبههی «آخرین انقلابی واقعی» آمریکای جنوبی که کشیشیست اخراج شده از کلیسای تحت حمایت پادشاه اسپانیا، قرار میدهد. این کشیش که نامش کینتاناست با لشکری اندک در جنگلهای مکزیک پنهان شده و تنها به کمک پروپاگاندا و دستگاه تبلیغاتی کوچکی که از وکلا و میرزابنویسها راه انداخته و البته روشهای خشونتبارش در مبارزه ترسی در دل طرفداران پادشاه و گروههای انقلابی دیگر انداخته است. بالتاسار در مواجهه با او برای چندمین بار در طول سفر ده سالهاش با مسئلهی عدالت و برابری روبهرو میشود. در صحنهای از داستان میرزابنویسها کشیش را دوره کردهاند و از انبوهی سندهایی که برای جنبششان ساختهاند مینالند:«این پروندهها همین حالاش هم دوازده تا گاری میخواهند. باهاشان چه کنیم؟» سندهایی که تشکیل شدهاند از قوانین جدید و گزارشاتی از جنبش کینتانا، سندهایی که عدالت را از نو تعریف میکنند. جواب کشیش دل وکلایی که فکر میکنند این جنبش تنها به پشتوانهی پیروزی در نبردها سر و صدا نکرده را میشکند: «بسوزانیدشان… اما فقط دو سند را برای من نگه دار!» و اینطور ادامه میدهد:
یکی سند اولین غسل تعمیدی است که من در مقام کشیش برگزار کردم. آن روزها رسم این بود که نژاد نوزاد را پنهان میکردند. همه کس دلش میخواست خودش را اسپانیایی جا بزند. هیچ کس این ننگ را تحمل نمیکرد که بهش بگویید سیاه، مستیزو یا هر چیز دیگر. بنابراین من هم وقتی اولین نوزاد را غسل دادم، برایش نوشتم: «از نژاد اسپانیایی.» دلیل دیگرم برای نگهداری این سند این است که آن نوزادی که من تدهیناش کردم پسر خودم بود. سند دیگر قانونی است که در کنگرهی کوردوبا به تو گفتم بنویسی. همان قانونی که میگوید از امروز به بعد نه سیاه داریم، نه سرخپوست، نه اسپانیایی، فقط مکزیکی. این قانون را هم نگه دار. بقیهی سندها به آزادی مربوط میشود. اما این یکی به برابری، که اگر نباشد کل قوانین خواب و خیال است. بعد هم هر چه سند هست بسوزان و دست از سر من بردار.
بالتاسار حتی وقتی که در نهایت بعد از ده سال نبرد به بوئنوس آیرس برمیگردد همچنان با سوال بزرگ پدر کینتانا درگیر میماند: «آیا آزادی بدون برابری ممکن است؟»
بالتسارِ آرمانگرا
آرمانگرایی یک اقلیت بدون شک نیروی محرکهی اولیهی اکثریت انقلابهایی بوده که تاریخ از سر گذرانده. در «نبرد» بالتاسار و دوستانش که همگی به نحوی درگیر انقلاب میشوند، نمایندهی این قشر هستند. ایدههای الهامبخششان، پنهانشده لابهلای بار کشتیها، از طریق دریا و از اروپا به بندر بوئنوس آیرس میرسند.
روسو خدای بالتاسار است؛ اندیشمندی متعلق به اوج دورهی روشنگری در اروپا و یکی از پشتیبانان فکری انقلاب کبیر فرانسه که در پی تعریف تعادلی میان آزادیهای فردی و آزادیهای اجتماعی بود. بالتاسار در ابتدای داستان با
سرسپردگی بینهایتی اندیشههای او را نقل میکند. اندیشههایی که اجرایشان به گمان او آزادی و دنیای مدرن را با خود به آمریکای جنوبی میآورند. و این ایدهایست که فوئنتس جدای از این داستان در مصاحبهای صحتش را زیر سوال برده است. این ایده را که مدرنیته میتواند یکباره به سنتهای بومی یک جغرافیا تحمیل شود.
این یادداشت را با یک نقل قول از کتاب تمام میکنم. امیدوارم وقتی بسازید و این رمان جذاب را بخوانید. این جملهها را «آخرین انقلابی واقعی» به بالتاسار میگوید:
بالتاسار، خواهش میکنم، همیشه سعی کن دردسر باشی. دردسری برای روسوی خودت و مونتنسکوی خودت و تمام فیلسوفهایت. مگذار اینها بدون پرداخت عوارض از دروازهی روحت بگذرند. ایمانت را به هیچ حاکمی، به هیچ دولت دنیوی، هیچ فلسفه و هیچ قدرت نظامی و اقتصادی واگذار نکن، مگر وقتی که سردرگمی خودت، و تخیل خودت را، که همهی حقایق را کژ و کوژ میکند، به ایمانت اضافه کرده باشی.