دوره‌ی شکوفاییِ ادبیات آمریکای جنوبی فصلی یگانه در تاریخ ادبیات جهان را شکل داده. با ذکرش نام نویسنده‌هایی مثل کارلوس فوِنتس و ماریو بارگاس یوسا در ذهن آدم صف می‌بندد. خوزه دونوسوی شیلیایی یکی از قله‌های این دوره است که من ترجیح می‌دهم میلان کوندرای لاتین خطابش کنم– به خاطر نوع رویکردش به شخصیت‌پردازی و روایت داستان البته. کشف بی‌نهایت دلنشینی بود کتاب «باغ همسایه»اش. داستان یک نویسنده که به خاطر اعتراض به کودتای پینوشه علیه آلنده به اسپانیا آمده –بهتر است بگوییم خودش را تبعید کرده- و حالا در دهکده‌ای ساحلی روزگار می‌گذراند.خوزه دونوسو - باغ همسایه - یادداشت امین انصاری
خولیو مندس که در شیلی نویسنده‌ی متوسط‌‌الحالی به حساب می‌آید تصمیم دارد رمانی از هر جهت شاخص را با موضوعی مربوط به مصائب کشورش و به وسیله‌ی یک ناشر اسپانیایی منتشر کند تا به واسطه‌اش هم تبعید را شکست دهد -یا بهتر است بگویم توجیه کند- و هم دوره‌ی شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین و همه‌ی چهره‌هایش را پشت سر بگذارد. لازم به ذکر است که به لحاظ جایگاه فرهنگی و زبانی اسپانیا مادر خیلی از کشور‌های آمریکای جنوبی از جمله شیلی به حساب می‌آید. بنابراین انتشار کتاب توسط یک ناشر اسپانیایی اصولا دچار یک‌جور برتری ذاتی‌ست برای نویسندگان آن حدود. البته تلاش برای نوشتن این شاهکار و همه‌ی ناکامی‌های آقای نویسنده وسیله‌ای می‌شود برای دونوسو که سر بزند به زندگی آدم‌هایی که به دلائل مختلف از کشورهای آمریکای جنوبی به اسپانیا و دیگر نقاط اروپا تبعید شده‌اند. نویسنده در راه ساختن تصویر شخصیت‌های داستانش به تحلیل سیاسی-اجتماعی موشکافانه‌ای در مورد وقایع جاری و وضعیت زندگی‌های شخصی و اجتماعی این تبعیدی‌ها دست می‌زند. سرخوردگی سیاسی، ورشکستگی انقلابیون، درگیری‌های فکریِ  پا در تکرار، افول ارزش‌ها، بی‌تابی برای خانه و در نهایت ماندن در جدایی و فرسوده‌شدن به اشکال مختلف، در این رمان به زیبایی تصویرپردازی شده‌اند.

باغ همسایه

لابه‌لای همین تصاویر است که یک خواننده‌ی ایرانی –بخوانید خاورمیانه‌ای- فرصت پیدا می‌کند تجربه‌ی خاص و متفاوت خود از این داستان را شکل دهد. سانتیاگو –پایتخت شیلی- که تبعیدی داستان ما می‌خواهد بهش برگردد تهران می‌تواند باشد یا دمشق، و خیابان رُم که خانه‌ی پدری‌اش در آن است می‌تواند مصداق‌های بومی دیگری برای ما پیدا کند. از انقلاب و کودتا و شکست و خودفروشی که حرف می‌زند هم برای ما کم آشنا نخواهد بود. برای شخص من که لااقل –مثل احساسی که معمولا بعد از خواندن آثار داستان‌نویسان دیگر آمریکای جنوبی دارم- یک بار دیگر موید این ایده بود که ما در پنجاه و هفت، شصت و هفت، هفتاد و هشت و هشتاد و هشت قسمتی مکرر از تاریخ جهان را به سهم خودمان تکرار کرده‌ایم. و بعد در فصل آخر می‌رسید به یک نتیجه‌ی مشترک انسانی: «فراموشی» چیره خواهد شد! فراموشیِ درد عده‌ای که معمولا هزینه‌ی شکست‌های کلان سیاسی را به نمایندگی جامعه‌شان می‌پردازند، فراموشی توسط جامعه‌ی مادر و حتی هم‌رزمان غیور. همین نکته‌ی آخر «باغ همسایه» را برای هر خاورمیانه‌ای متاثر از خفقان و اختناقی که در تبعید یا در حصر روزگار می‌گذارند تبدیل به یک جور خاطره فردی یا جمعی می‌کند. خواندنش البته برای آنها که در حاشیه‌ی امن آشوب، فراموشی و روزمرگی را مراعات می‌کنند از نان شب واجب‌تر است.

باغ همسایه اثر خوزه دونوسو | امین انصاریاین را هم اضافه کنم که پایان غافلگیرکننده و به لحاظ تکنیکی پرداخته‌ی‌ «باغ همسایه»، آن قدر که باقی فصل‌ها برایم دلچسب بود، گیرایی نداشت. با این حال خواندنش را اکیدا توصیه می‌کنم، مخصوصا با ترجمه‌ی روان عبدالله  کوثری.

قسمتی از داستان:

فراموشی… وقتی غبار بر ویرانه‌های تازه‌ی تراژدی‌های بزرگ جمعی می‌نشیند، آن را با لایه‌ای از خاکستر فراموشی می‌پوشانند. آن‌وقت حکومت‌ها دستشان باز می‌شود تا هر طور که می‌خواهند عمل کنند، چون در حفاظ فراموشی هستند، فراموشی قدرت‌های بزرگ که در ظاهر از این حکومت‌ها انتقاد می‌کنند اما پای خودشان هم توی آن تراژدی‌ها گیر است. بعد، تراژدی‌های دیگری سر می‌رسد، انقلاب‌های دیگر در جاهای دیگر و جنگ‌های دیگر کم‌کم صفحه‌ی اول روزنامه‌ها را می‌گیرند و آن تراژدی‌ها را که ما «تراژدیِ ما» می‌خوانیم کنار می‌زنند و دیگر هیچ کس درباره‌ی آنها نمی‌خواند.