رمان «طبل حلبی» اثر نویسندهی آلمانی گونتر گراس -برندهی جایزهی نوبل- تعطیلات اخیرم را دو چندان دلپذیر کرد. داستان که آن را در رستهی رئالیسم جادویی طبقهبندی کردهاند به صورت خلاصه جنگ جهانی دوم، ظهور فاشیسم و پیامدهای جنگ و نژادپرستی را از منظر راوی که «ظاهرا» سه ساله است، سوژه قرار میدهد. حالا چرا ظاهرا؟ چون ایشان که عقل و هوشی جلوتر از سن و سالش دارد، در همان آن بعد تولد شستش خبردار میشود که پدرش قصد دارد وقتی بزرگ شد او را تبدیل به یک بقال نمونه – مثل خودش – کند. او که هیچ از این ماجرا خوشش نمیآید تصمیم میگیرد که رشد جسمش را در سه سالگی متوقف کند. چرا در سه سالگی؟ چون در همان آن بعد از تولد از مادرش شنیده که میخواهد برای تولد سه سالگیاش یک طبل بخرد. پسرک که همان اسکار ماتزرات است یک جور نیروی جادویی در صداش دارد که در طول داستان به اشکال مختلف از آن استفاده میکند: او میتواند طوری جیغ بکشد که شیشهها در هر فاصلهای بشکنند. البته در ابتدا تنها وقتی از این نیروی خارقالعاده استفاده میکند که کسی بخواهد طبلش را از او جدا کند، اما بعدتر، این نیرو را در جهت پیشبرد اهدافی متفاوت به کار میبندد که از بغلشان ماجراهایی شگفتانگیز در جهان داستان شکل میبندند.
«طبل حلبی» رمانی است تقریبا ۸۰۰ صفحهای که سروش حبیبی ترجمهاش کرده و توسط نشر نیلوفر منتشر شده. یکی از نقاط قوت این رمان اتفاقا ترجمهی آن است. تنوع در کلام و ارائهی ترکیبات وصفی جذاب و نو از ویژگیهای آن است. جدای از آن تلاش مترجم در شخصیت پردازی در دیالوگها بسیار موفق بوده است. نتیجهی کار آنقدر خوب است که خواننده از کنار خطاهای ویراستاری با اغماض بگذرد.
از روی این رمان فیلمی به همین نام در سال ۱۹۷۹ – حول و حوش انقلاب ایران – ساخته شده. این فیلم به لحاظ کیفیت، جز برخی تصویرسازیها، پدیدهی دندانگیری به حساب نمیآید. نه تنها چیزی از زیبایی و پیچیدگیهای داستان در این فیلم پیدا نیست، کارگردان از سه فصل این کتاب تنها توانسته دو فصلش را در این فیلم دو ساعت و بیست دقیقهای به نمایش بگذارد. نقصهای موجود در این اقتباس آنقدر بزرگ و غیرقابل هضم هستند که بتوانم دیدنش را پیش از مطالعهی کتاب به کل عملی غیرعاقلانه قلمداد کنم.
پیازانبار
و اما بخش محبوب من در این رمان: قسمت «پیازانبار». جنگ جهانی دوم با همهی مشقاتش از سر بازماندگان بمبارانها، اعدامها و آوارگیها گذشته. در دوسلدرفِ آلمان که قسمت انتهایی داستان در آن میگذرد کافههای عجیب و غریب و محبوبی به وجود آمدهاند. یکی از این کافهها که از قضا بسیار هم گران است و طبقههای به خصوصی امکان ورود به آن را دارند اسمش «پیازانبار» است. اسکار داستان که دیگر به طبل نوازی ماهر تبدیل شده به همراه گروهی از دوستان نوازندهاش در قالب یک گروه در این کافه مینوازند. «پیازانبار» یک کافهی معمولی نیست اما! نه از نوشیدنی در آن خبری هست و نه از خوردنی. از مهمانان فقط با پیاز و چاقو و تختهای برای خورد کردن پیاز پذیرایی میشود. عصر قحطی اشک است و مشتریها که امکان گریستن را به خاطر تمام مصائبی که از سرشان گذشته از دست دادهاند، به کمک پیازشان میگریند و دردشان را بازگو میکنند. امیدوارم این کتاب را بخوانید و به این فصلش برسید. آن وقت شاید با من هم نظر شدید که امروز، در خیلی از جاهای زمین جای یک چنین پیازانبارهایی به شدت خالی است.
قسمتی از داستان:
هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم هم اشک بار شود. بعضی ها موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیافشانند، خاصه طی این دهه و چند دههی اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است، درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل یک خوک یا ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فینیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپزخانهای پیدا میشود به قیمت دوارده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مرادشان چه بود؟مرادشان همان بود که این دنیا با همهی دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. ولی در پیازانبار شمو اشک جاری میشد. عاقبت انسانها اشک میریختند. بعد از سالها عاقبت چشمها نمناک میشد. اشکی چنان که سزاوار بود.