گیتا گرکانی مترجم و نویسندهی نامآشنا که ترجمهی آثاری چون «کافکا در ساحل» و «همنام» را در کارنامهی خود دارد در مورد رمان «ناپیدایی» این طور نوشته است:
مهاجرت يك كلمه نيست. انجام يك رشته امور ادارى و كاغذبازى نيست. و هركس كه رفته مىداند فقط بستن چمدان در يك گوشهى دنيا و باز كردنش در نقطهاى ديگر هم نيست. بخشى از جامعهاى تازه شدن دشوارى بزرگى است كه بعد از رفتن به عمق آن پى مىبرى. وقت رفتن فكر مى كنى مشكلات اندكى خواهى داشت و بعد دير يا زود راه و روشهاى تازه را ياد مىگيرى، به زبانى ديگر مسلط مىشوى و اشارات فرهنگى متفاوت را مىشناسى، و بعد زندگى مىكنى، مثل همهى آنهاى ديگرى كه زندگى مىكنند و به معناى آن هم فكر نمىكنند. اگر با شريك زندگىات رفته باشى كه تنها هم نيستى و هيچ غمى ندارى. اما واقعيت همين است؟ اگر دنياى تازه برايت به كلى غريبه بود، چه مىكنى؟ اگر بين تو و شريك زندگىات دنيا دنيا فاصله افتاد چطور؟ اگر وصلهى ناجور بودى و كار پيدا نكردى و براى ساكت كردن دردهايت مشت مشت قرص اعصاب خوردى، سرنوشت تو و رابطههايت چه خواهد بود؟
ناپيدايى دنبال جواب اين سؤالهاست. سؤالهاى بىجواب آدمهاى گمشده و سردرگم در دنيايى كه مال آنها نيست.قصه با وجود فضاى وهم آلودش كم و بيش خوشبينانه شروع مىشود. قهرمان داستان به خواستهاش كه مهاجرت بوده رسيده و حالا بايد مشكل پيداكردن كار را حل كند و كنارآمدن با شهرى كه خيابانهايش او را به ياد تهران مىاندازند؛ هرچند تهران نيست و هرچه مىگذرد بيشتر مىفهمد تفاوت بين اين دو دنيا چقدر زياد است. خوشبين بوده اما هرچه مى گذرد واقعيت بيشتر بر روحش سنگينى مىكند و به تدريج او را به سمتى مى برد كه به سختى مىشود گفت آنچه بر او مىگذرد چقدر واقعيت و چقدر خيالهاى مخلوق از روحى زخم خورده است. هرقدر زندگى سختتَر مى شود بيشتر به قرصهاى اعصاب پناه مىبرد. هرقدر سردرگمتَر مىشود بيشتر از واقعيت فاصله مىگيرد و سعى مىكند به جايى در ذهنش مهاجرت كند كه در آن هنوز زندگى با نظمى منطقى جريان دارد. درهمآميختگى توهماتش با زندگى چنان عميق است كه مىشود فرض كرد خيانت همسرش هم جز بخشى از توهمات مردى شكست خورده و تلخ و تنها نيست. سرگردانى او را به كافهاى مىكشاند كه در آن يك مهاجر ديگر و از بخت بد او، ايرانى، آدمها را در آن به گروگان گرفته و پرچم حكومتى ناموجود و غير بشرى را طلب مىكند. يك سرگشتگى در برابر يك سرگشتگى ديگر. دو روى سكهى مهاجرت ناموفق. وقتى در دنيايى هستى كه به تو تعلق ندارد يا خودت را ويران مىكنى و يا همه چيز را. در نهايت هيچ چيز به دست نمىآورى.نمىدانيم قهرمان داستان نزد خانوادهاش كه دلتنگ آنهاست، برمى گردد يا نه. نمىدانيم همسرش به او خيانت كرده يا فقط نگران اوست. نمىدانيم دروغ كدام است و حقيقت كدام و اصلا راه نجاتى وجود دارد يا نه.با قهرمان داستان ناپيدايى آشفتگى انسان امروز را دنبال مىكنيم. انسانى كه مىخواهد حاكم بر سرنوشتش باشد اما نمىداند بايد چه بخواهد و چگونه عمل كند و چطور در بازى زندگى شريك شود.داستان موجز و فارغ از بازىهاى زبانى پيچيده و ثبت وقايع غيرضرورى نوشته شده. مىتوانست موضوع يك رمان سيصد صفحهاى باشد اما رمان كم حجمىست كه فقط به آنچه براى پيشبرد داستان واقعا ضرورى است مىپردازد. داستانى كه يك نفس مىخوانى و بعد از خودت مىپرسى ما داريم به كجا مىرويم؟ پاسخى در كار نيست، قرار هم نيست كه نويسنده پاسخى داشته باشد. امروز قصهها را مىنويسيم به اين اميد كه روزى كسى به مرثيهى آدمهاى فراموششده نگاهى بيندازد و شايد، فقط شايد، پاسخى پيدا كند.ناپيدايى قصهى آدمهايى است كه مىخواستند بهتر زندگى كنند و نتوانستند. آنها كه در جستجوى دنيايى بهتر خودشان را هم گم كردند.