«شکار» را در ایران نوشتم و بعد در استرالیا بازنویسیاش کردم. این کتاب از دو جهت برای من اهمیت دارد: اول، از این جهت که در آن تمام تلاشم را کردهام که به موقعیت اجتماعی و سیاسی دوران پس از انتخابات ۸۸ متعهد باشم. دوم اینکه، به من کمک کرد برای اولین بار برای رهایی از خودسانسوریهایی که سیستم فرهنگی و سیاسی بیمار ایران بهشان دچارم کرده بود، تلاش کنم. اینکه تا چه حد موفق بوده،ام را نمیُدانم، اما مطمئنم که یکی از آموزندهترین تجربههایم بود. این کتاب توسط نشر گردون در آلمان منتشر شد. در قسمت «خبر و مصاحبه» اسناد زیادی در رابطه با این اثر در دسترس شما قرار دارد. نکتهی دیگری که باید در مورد این رمان ذکر کنم این است که «شکار» بعد از انتشار تبدیل به سکویی برای اولین پروژهی داستانگویی ترارسانهای روی تایملاین فیسبوک شد. در مورد این پروژه هم میتوانید در قسمتهای دیگر این وبسایت بخوانید و ببینید.
این کتاب را می توانید از طریق پیشخوان شکار دانلود کنید.
قسمتی از کتاب:
هوا دم دارد. ابر پایینِ پایین است، طوری که فکر میکنم روی بالاترین شاخهی درختها که بایستم، دستم بهشان میرسد. بیاختیار باز هم قدمهام را میشمرم؛ از سوپر اصغر تا در خانه… این بار هم همان شد؛ درست شد هشتاد و هشت تا… لعنتی! روبهروی در خانه، که تمامش شیشهی آینهای است ایستادهام. دستم را به دنبال دسته کلید در جیبم فرو میکنم. نمیخواهم پیدایش کنم. خودم را یک بار از بالا تا پایین ورانداز میکنم. دختری که از پشت سرم رد میشود طوری نگاهم میکند که انگار کارم خیلی عجیب است… فقط نگاه میکنم… بندهای کولهام را کمی جابهجا میکنم. از فکرم میگذرد، با این حالی که اصلاً نمیدانم چطور است و با آن بوم سفید خانم فروزنده که روی سهپایه درست روبهروی در ورودی است، اصلاً حس خوبی به باز کردن در و رفتن به خانه ندارم. یک بار دیگر خودم را ورانداز میکنم. انگار کسی از پشت سرم گذشت و من متوجهش نشدم. انگار گفت، «غم از اندازه بیرون است»… درست مثل باد… سرم را برمیگردانم… تنها همان دختر، که دیگر خیلی دور شده است… غم؟! چیزی به یادم نمیآید… یاد گرفتهام که فراموش کنم؛ فقط همین که باید کاری را شروع کنم آزارم میدهد، همین… قبل از آنکه واقعاً بخواهم، حرکت میکنم؛ این بهترین راه است… قبل از آنکه بخواهی، شروع کن! لبخند میزنم… کوله به پشت و شیرینیِ تلخ در دست، باز هم کوچهی خلوت تابستان را میروم پایینتر که شاید سری سبک کنم. کمی که میگذرد، دلم میخواهد بیخود و بیجهت فریاد بزنم… واقعاً دلم میخواهد؛ خیلی بیشتر از خواستن… ناگهان از نو صدایی میشنوم؛ «منتظر چی هستی؟!»… درجا سرم را برمیگردانم… تمام کوچه را از بالا تا پایین به دقت میبینم… حتی بالای سرم… دو سه عابری که به چشمم میخورند، دورتر از آنند که صدایشان را اینقدر نزدیک بشنوم… راستش، میترسم… همانطور که در جایم میخکوب شدهام، دوباره به هر طرف نگاه میکنم؛ چیزی به چشمم نمیآید…
بیآنکه بخواهم به سمت خانه برمیگردم. دلم شور میزند. زیرچشمی هر طرف را میپایم، خبری نیست. خیلی دستپاچه کلید را از جیبم درمیآورم و در را باز میکنم. باز به اطراف نگاه میکنم… در را پشت سرم میبندم… درست پشت در، روی دیوار دست خط سرهنگ را میبینم که از همسایهها خواسته هزینهی تعمیر دم و دستگاه دیش مرکزی را تا آخر هفته به او برسانند. با عجله از پلهها بالا میروم. به طبقهی دوم که میرسم حسابی به نفسزدن میافتم. اول صدای گربهی مادام را میشنوم و بعد خودش را میبینم که خیلی لوند خودش را به پاچهی شلوارم میمالد و میرود. بلاخره رسیدم؛ خانه! برخلاف چند دقیقه قبل، چقدر دلم میخواهد زودتر وارد بشوم، در را پشت سرم ببندم و چشمم به بوم سفید خانم فروزندهی عزیز بیفتد!
در آپارتمان را که پشت سرم میبندم، خیالم راحت میشود. نفس عمیقی میکشم و همانطور که صدای ناتاشا را میشنوم -که معلوم است مشغول مالاندن خودش به چیزی است- تصویر پلاک خانه، وقتی که پایین بودم، از پیش چشمهام میگذرد. پلاک ساختمان ما را اخیراً به هشت تغییر دادهاند. بیخود و بیجهت آن را به هفت که قبلاً بود ترجیح میدهم؛ یک هشتِ خالی خیلی هم خوب است… اما امکان ندارد به این هم دل ببندم. به تجربه فهمیدهام، دلبستن چیز خوبی نیست؛ در این شهر حتی خیلی هم بد است. به همین دلیل ساده با خودم قرار گذاشتهام که از این شماره پلاک، تا هست، لذت کافی را ببرم. دوباره به صدای ناتاشا برمیگردم. گوشم را تیز میکنم. در خانهی مادام باز میشود؛ صدای پچپچی گنگ را میتوانم بشنوم. بعد، صدای دمپاییهایی که با احتیاط روی زمین کشیده میشوند، پلههای طبقهی بالا را پایین میآیند، پاگرد، دو سه پلهی دیگر، و حالا درست از جلوی در واحد من میگذرند. شکاف باریکی زیر دستگیرهی در هست که اگر چشم تیز کنم، تصویر محوی از آن طرف در را میتوانم ببینم. پارسال، وقت اسبابکشی که نردبان از دستم رها شد و افتاد، به این فنآوری با ارزش دست پیدا کردم… خوب نگاه میکنم، فقط سایهای است که میگذرد. میتوانم چارخانهبودنِ لباس طرف را تشخیص بدهم؛ همین! و بعد، تنها سفیدی دیوار روبهروی در آپارتمان برایم میماند و صدای پاهایی که پایین میروند؛ کمی بعد میایستند، و بعد در خانهی یکی از طبقه پایینیهاست که باز میشود و بلافاصله بسته میشود. عجب! از آن دو واحد طبقهی پایین، مطمئنم که مریم حتی از مخیلهاش هم نمیگذرد که پا به خانهی مادام بگذارد؛ مادام نازنین… سرم را که برمیگردانم، دوباره بوم سفید، خانم فروزنده، قول و قرارم و هزار چیز دیگر پیش چشمهام رژه میروند. بهتر است سریعتر کارم را شروع کنم.