«من در فراغش غمگین است» را اگر به خودم بود منتشر نمیکردم احتمالا. اصرار چند نفری، از جمله برس نشر افراز، باعث شد مردد شوم و آخرش تن دهم به چاپش. با این حال یکی از مهمترین تجربههایم را در نوشتن رقم زد. برای اولین بار در این داستان بود که به صورت جدی روایتهای موازی را تمرین کردم. بعدها این تکنیک به اصلیترین شیوهی داستانگویی من تبدیل شد. رد پایش را میشود در «شکار»، «والس با آبهای تاریک» و «ناپیدایی» به وضوح پیدا کرد.
قسمتی از کتاب:
دیشب خیلی دلم میخواست زودتر بخوابم. اما به سن و سال من، همان سه، چهار ساعت درست خوابیدن هم هنری میخواهد. خدا نکند دو نفر به این حال و روز بخواهند روی یک تخت خواب بخوابند! … تقریباً چیزی شبیه تئاتر از آب در میآید. کمی من میخوابم، کمی هم مهری … خیلی وقتها هم، از صدای این پهلو به آن پهلو شدن دیگری از خواب میپریم. به نظرم بهتر است وقتِ پیری دو تخت یکنفره را کنار هم بگذاریم به جای آنکه به خیال رسم و قاعده، تا صبح در دلمان به جان هم غُر بزنیم!
وقتی بیدار شدم مهری نبود. لابد رفته است بازار؛ امروز به گمانم یکشنبه بازار برپاست. سالهاست که هر هفته، یکشنبهها، صبح زود، از خانه بیرون میزند. به نظر، اگر یک هفته این کار را نکند، حال و روزش خراب شود. هنوز که پیش نیامده؛ هرچند خیلی دوست دارم یک بار هم که شده صورتش را بعد از ناکامی ببینم، اما از طرفی دلم هم میسوزد. به هر حال سرگرمش میکند. از ذهنم میگذرد، کاش محض تنوع، چیز دیگری را هم برای سرگرمی امتحان کند!
صدای باز شدن در میآید. مهری برگشته! … چه خوب! … به صدای بلند میگویم، «سلام مهری جان! … خوش گذشت؟!» … و او مثل همهی هفتههای قبل، گرم و مهربان جواب میدهد، «سلام … مثل همیشه!» … و من هم طبق عادت، از این که جواب همیشگیاش را شنیدهام خندهام میگیرد.
میآید، سَرَکی به اتاقم میکشد. به طعنه میگوید، «آقای منظم بعد از این، کمتر بخند!». و همانطور که میرود، میگوید، «خانم فروزان چقدر بداخلاق بود امروز!» … دلیلش را میخواهم؛ میگوید، «دخترک معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده که اینقدر سرد جواب سلامم را داد. خدا به خیر بگذراند». میگویم، «مهری جان؛ زیادی نگرانی …». در ذهنم میگذرد، لابد به خاطر همان بهزادخانِ تازه از راه رسیده باید باشد، ولی چیزی نمیگویم. چون به محض گفتنِ همچون چیزی، دلیلش را میپرسد؛ من هم که از کار مردم خبر ندارم و میمانم چه جوابی بدهم! پس میپرسم، “بگو ببینم از بازار چه خبر؟!” … حالا، مهری، خیلی با حوصله، مشغول نام بردن لیست بلند و بالای خریدش شده است.